۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

...

قرار بود يه چيز ديگه اي بشه كه از آب در نيومد اينو براي خالي نبودن عريضه گذاشتم تو وبلاگ


۱ نظر:

فانوس گرافیک گفت...

روي خاك ريز ايستاده بود و باران گلوله اطرافش مي باريد .
علي رفت كنارش وگفت :
حاجي ، خطر ناكه ... چرا وقتي صداي صوت خمپاره رو مي شنوي خم نمي شي ؟
همان طور كه ايستاده بود بالاي خاكريز، گفت : امروز نوبت من نيست .
* قبل از كربلاي پنج ، پيشاني اش را نشان داد و گفت : تير به اين جا مي خوره و من
شهيد مي شم ...
*چند دقيقه قبل از شهادتش دوباره علي را ديد . تبسم كرد و گفت : امروز نوبت من است .
*گلوله كه آمد ... درست خورد توي پيشاني اش . همان جايي كه قبلا نشان داده بود .

خاطره ای از شهید حاج قاسم مير حسيني